آورده اند که دو تا رفیق سرپل خواجو ايستاده بودن و به تماشاي سيلي كه رودخانه رو لبالب كرده بود، مشغول بودن. ناگهان متوجه ميشن يك خيك بزرگ پر از روغن روي آب شناوره. حسن كه شناگر ماهريه وسوسه ميشه كه بپره تو آب و خيك روغن رو بيرون بياره.
رفيقش ميگه: بابا ولش كن! خطرناكه حسن! بالاخره طمع چشم بصيرت حسن رو كور ميكنه و شيرجه ميزنه تو آب و خودشو به خيك روغن ميرسونه. دوستش که از بالا نظاره گر بود مي بينه كه حسين خيك روغن رو گرفته و گاهي ميره زير آب گاهي مياد بالا. داد ميزنه كه: خيك رو ولش كن، غرق ميشي، بيا بالا!!
غافل از اينكه اين خيك روغن نيست، بلكه يك خرس بزرگه كه سيل اونو از بالا آورده. القصه هر چقدر فرياد ميزنه كه خيك رو ولش كن، مي بينه كه حسن ول كن خيك نيست.
حسن بيچاره هم در آب فرياد ميزنه: من خيك رو ول ميكنم، خيك منو ول نميكنه...
تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان بیا اینجا و آدرس mario8344.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات نوشته .درصورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.